قرص و شربتمو خوردم
آمپولمم زدم
خوبه خوبم
ولی دیگه نه تحمل تورو دارم نه بی تو بودن رو

شازده کوچولو فقط یه قصه نیست. واقعیته
می خوای برات تعریفش کنم؟
روزی روزگاری یه شازده کوچولو بود      که من بودم. تنها توی سیاره کوچیکش داشت زندگیشو می کرد. تا یه روز یه گل سرخ توی سیاره اش پیدا کرد. گل سرخی که قبلا اونجا نبود؛ بود ولی دونه بود. گل سرخی که تو بودی.
شازده کوچولو هول شده بود. ولی خودشو از تک و تا ننداخت.
شازده کوچولو گل سرخو دوست داشت. ولی گل بعد از یه مدت با حرفاش اونو رنجوند. اونقدر اذیت و آزار گل زیاد شد که شازده کوچولو  غمگین و سر خورده شد. تصمیم گرفت از سیاره کوچیکش( که همه دنیاش بود) دل بکنه بره برای شناختن دنیا. برای پیدا کردن یه دوست واقعی

موقع خداحافظی گل سرخ حتی نگاش هم نکرد مبادا  شازده اشکاشو ببینه.

شازده راه افتاد به سمت زمین. برای رسیدن به اونجا باید از شیش تا سیاره دیگه عبور میکرد. اون سیاره ها براش تجربه های تلخ و جدیدی داشتن  اما به زمین که رسید فهمید همه تجربه هاش توی این سیاره مث یه پر کاه توی کاهدونیه...
هر چی بیشتر گشت بیشتر مطمئن شد که کار اشتباهی کرده از سیاره اش خارج شده.

فهمید که روی این تخته سنگ سفت لعنتی مشکل میشه * دوست* پیدا کرد.

فهمید که زبون گل سرخ با دلش زمین تا آسمون فرق داشت.

فهمید که هیچ جا مث سیاره کوچیک خودش با سه تا آتیشفشان که تا زانوش هم نمی رسن
نمیشه.

فهمید که مسئول گلش بوده و نباید کسی رو که اهلی کرده اینقدر زود رها می کرده.

ولی چه فایده؟ چیکار میشه کرد؟
الان سه ساله.....
حالا هر شب به فکر گلشه که بدون حباب محافظ چه جوری می خوابه...


دیدی فقط یه داستان نبود؟

میشه یه جور دیگه تعریفش کرد: روزی روزگاری یه شازده کوچولو بود ـ که تو بودی ـ . یه روز صبح بی هوا یه گل سرخ- که من بودم- تو سیاره اش پیدا شد....

       گرگ

می شه حالا که اومدی اینجا فقط واسم دعا کنی
بگو به آ روزش برسه
مرسی دوسته خوبم

خسته شدم بیا دیگه

به شمارش معکوس رسید
۱۰
۹
.
.

چشماتو وا کن .....        دیدتو وسیع     

آدما با ارزش تر از اونوی هستن که فکرشو میکنی

چشماتو وا کن  .... دید تو وسیع

آدما با ارزش تر از اونوی هستن که فکرشو میکنی

چشماتو وا کن  .... دید تو وسیع

.
.
.
.
.
.
.

رهگذری بیکار
با نوک خنجرش
نامش را بر دیواره ی متروکه ی قلبم
حک کرده است ...
نمی دانی که جای هر حرفش چقدر درد دارد ...


ری را

یه زمانی بود عاشق عروسک بودم اتاقم پر بود از اونا
اگه می دونستم خودمم  یه روزی مثل عروسک می شم
هیچ وقت نمی خریدمشون

دوست دارم
فدات میشم
من خیلی دوست دارم از تو بیشتر
تو ماله منی

خسته نمیشی انقد دروغ میگی؟
فرشته مهربونم دیگه از دست خسته شده؟ چه برسه به من

دلم می خواد روزی برسه که تو به پام بیفتی
زار بزنی بگی ببخش
اونوقت من می خندم کاراتو بهت می گم
خودتم شرمنده می شی
یعنی اون روز می رسه؟

دروغ می گی فکر میکنی باور کردم
ولی نمی دونی به خاطر خودمه که می خوام باور کنم

تو که از انجام کوچکترین کارها برای من دریغ میکنی ،
چه جوری ادعا میکنی جونت رو هم به پای من می ریزی؟
 ....

خستم
گشنمه

۱ هفته اس ازت خبر ندارم
می ترسم
همیشه از این روز می ترسیدم
دوست ندارم دوباره از دستت بدم
این دفعه خودمم از دست میرم  شایدم نرم

چرا جوابمو نمی دی؟
 ترس تمامه وجودمو گرفته
اضطراب
ترس
نگرانی
همه رو با هم دارم
هیچکسم درکم نمی کنه
تو این حالت باید لبخندم بزنم
خدا یا کمک کن
دارم داغون میشم
این مرحله رو خوب تموم کن

اضطراب
واژه غریبی واسم بود
حالا دوست صمیمیه
ازش بدم می اد
خدا
کمک
ک
م
ک
می خوام
پ.ن: این روزا بیشتر از همیشه دعا می خوام
دعا کنید واسم

خدایا
ازت یک چیز می خوام
تو رو خدا بهم بده

خدااااااااااااا جون دوست دارم

خدا جون کمک می خوام
خدا جون همیشه بهم کمک کردی این دفم روش
خدا جون خودم می دونم چی کارا کردم ولی نوببخش
خدا جون کمک می خوام


پ.ن: واسم دعا کنید خدا حرفامو قبول کنه